غروب چو کودکی
معصوم با لالایی دلنواز باد در آغوش سخاوتمند آسمان آرمیده است، غم دزدانه
به درون کلبه وهمانگیز قلبم سرک میکشد و بی بهانه، بهانه میشود برای
گریه هایم. در این هیاهوی ناامنی ها، بگذار غریبانه بنالم و خالی کنم خود
را، از شکایت های سرخ. ای سبزتر از رؤیاهای کودکانه ام! ای وجودت سراسر
مهر وای نجابت محض! نگذار در این متروکه غمبار دنیا بپوسم و در حسرت ای
کاشها غرق گردم، ای برتر از هر آنچه بوی وفا و عدل میدهد، ای همه عشق!
مانده ام در این دنیای بی کسی ها، نکند رهایم کنی در بیابان دل واپسی
ها.
عزیزا! ابرهای تیره رنگ، نیلگون آسمان را ربوده اند، کاش می آمدی و بانسیم نفسهایت تیرگی را کنار میزدی!